قسمت دوم داستان مکافات
 
نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

پدر آتش را با بادبزن باد میزند تا وقتی که هیچ هیزم نسوخته ای در منقل نمی ماند. سینی مخصوص زیر منقل را به اتاق می برم و پدر منقل آتش را می آورد.

اتاق با نور لامپا روشن است و سرخی مخصوص آتش جلوه ای دیگر به فضای اتاق میدهد.گویی آدم میخواهد به درون آن نفوذ کند.

بعضی از حبه های آتش طوری است که هوس میکنی به جای زردآلو آن را برداری و بخوری. به یاد داستان حضرت موسی افتادم و فرعون و منقل آتش و طبق جواهرات!

آتش ازچوبهای مایه دار درست شده و میدانم تا نیمه شب دوام میاورد و به این سادگی خل نمی اندازد و خاکستر نمیشود. به آتش زل میزنم، پدر میگوید:

هان! چه فکر میکنی؟حکایت ما قدیمی ها، حکایت این آتش است و حکایت جوانهای امروزی ، حکایت آتش چوب نخل که شعله ای میکشد و زود خاکستر میشود.

به آسمان نگاه میکنم، هوا دارد کم کم ابر میشود، ابری فراگیر و دانه های ریز برف شروع به بارش میکند.

پدر به من نگاه میکند،نگه کردن عاقل اندر سفیه و من لبخند میزنم که بله حق با شماست پدر. میدانم امشب از آن شبهاست که اگر اصرار کنم میتوانم از پدر یا مادر قصه ای بگیرم. این اخلاق پدر و مادر است. در چنین شبهایی که سیاهی شب را دانه های زیبای برف سفید میکند میشود از والدین قصه گرفت.

شام را در فضایی صمیمی میل میکنیم.مطابق معمول چنین شب هایی شام آبگوشت است. 

کتری و قوری هم برای چای شبانه کنار آتش منقل قرار میگیرد.

پس از صرف شام از پدر میخواهم قصه بگوید . پدر به مادر تعارف میکند و مادر پس از قدری امتناع می پذیرد که قصه بگوید . مادر قصه های زیادی بلد است ، اما قصه (( کج کلاه خان )) چیز دیگری است . بچه ها به اتفاق میخواهیم که مادر قصه کج کلاه خان را برایمان بگوید . دانه های برف رقصان رقصان به زمین میرسند و می توانیم روی هره دیوار رو به رو ببینیم که حدودا یک بند انگشت برف نشسته است.

آتش داخل منقل با همه مایه دار بودنش حدودا نصف شده است .

مادر آهی میکشد و ما همه سکوت میکنیم . نم اشک ، چشمانش را تر میکند و اشکش بفهمی نفهمی در می آید اما حالت گریه به خود نمیگیرد و شروع میکند. 

-اگر پای کج کلاه خان کرمش نیقتاد و مرد من به دین و ایمون و خدا شک میکنم.

- چرا مادر؟

- کج کلاه خان مرد زرنگی بود و روزی حکما 15 ساعت کار می کرد ، وضع مالیش هم خوب بود اما اخلاق سگ داشت – بلا نسبت سگ – با زن و بچه اش خیلی بد رفتاری میکرد ، ما همسایه بودیم با فاصله یک کوچه .

- کدوم کوچه مادر؟

- کارت به فضولی نباشه ، در دهی بود که تو یادت نیست ، تازه میخوای بدونی که چی بشه . اصل قصه را گوش کن .

- چشم مامان دیگه حرف نمیزنم .

- خوب، پس بشنو ، سه روز بود که زن کج کلاه خان از خونه بیرون نیومده بود نمیدونسیم چرا ، بس که اخلاق شوهرش بد بود هیچ کدوم از اهل ده حاضر نبودیم به خونه اش بریم . روز چارم اومد خونه ما خیلی زرد و زار و تکیده شده بود . با پدرت نسبت فامیلی نزدیک داشت . سر درد دل را با پدرتون وا کرد.

- بابا چرا با تو حرف زد و با مامان نگفت ، آخه زن که با زن بهتر میتونه حرف بزنه.

- اولا من فامیلش بودم بعلاوه با شوهرش هم آب بودیم1 و فکر میکرد اگه برا من تعریف کنه شاید بتونم رو اخلاقش اثر بذارم.

- خوب مادر تعریف کن .   

ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان